..........................................................

همسایهُ شمام اما؛ کدوم سایه مشترک ؟

..........................................................

همسایهُ شمام اما؛ کدوم سایه مشترک ؟

شاید ناراحت شوی .

یا حق



ای کاش نمی‌نوشت از برای من 

چه رسد به مناجات

با تو ، با توی سفید ، توی براق 

چقدر کار دارم وقتی کارم داری.

و چه شیک میشوم همان وخت به سمت آفتابستان شما.

 نگاه میکنم به تو 

و گریه‌ام می‌گیرد که پول کلاس زبان تو را 

به ازای فیلم فارسی زندمانی خودم دادم.

نگاه می‌کنم به تو و چراگاه و شاید که زیر نسترن و وز به معده شون نمیسازد .

خوبه تعقل من استدلال نسترن را نمیفهمد ، گرچه در بلوار .

کلاس تو بی‌ پولی‌ را حرام کرده گرچه در جیب شلوار.

ای خداوند 

من مدتی‌ است که 

از حقایق تلخ میترسم ، دروغ شیرین دارید ؟ 

شاید ناراحت شوی اما 

اشکهایم نمایندگی باران رحمت الهی دارند. بدی نیست شکر خدا.

ای بابا  

پسر نوح هم با رانت به آب و نون ملکوتی نرسید. 

.....................................

.............................

از خود بیزارم و از تو شرمسار. 

چطوری با  توی سفید حرف از زخم‌های چرکو بزنم ؟ 

از خاکستر ها. 

از شال و کلاه آخرین ژرنال  روشنفکری .

اگر این آخرین دندون را نمیکشیدم به جدّم قسم می‌توانستم تو را هم دوست داشته باشم.

اما سر تیم مرا  در شهر خودم بریدند. 

من اصلا اهل قسم خوردن نیستم اما اگر کر نبودم 

اگر گر نبودم 

خر نبودام

می‌توانستم چل روز جلو در را آبپاشی کنم .

تو  خضر من باشی‌ و کتابت را پیروانت بدزدند .

اما من با ۳۰۰ میلیون تومن تیم بسته بودم. 

همین.

تمساح ( part2 )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دود کنیم

یا من هو راس مالی 

 

 

من وعده ارزن کفترهای هیچ حرمی را  

ندانم.  

ای حرامی.

نمی دانستم   

وق وق سگها

بنی آدم را کفتار می کند.

تنبلی ام می آید  

تاریخ پنج رقمی نوبهار را به خود تلقین کنم.

و تو لامصب  

همش  

اعصاب دینم را به هم می ریزی.

تو از کجا می دانی  

که یک کیلو آهن سنگین تر است  

یا یک کیلو پمبه.

بهتر است  

به جای شمردن خطوط عابر

و نمره کردن دندان های اسب پیشکشی

حواست  

به میزان قصاب باشد نادان.

بهتر این است که  

لگن پاشویه بخریم

تا لا اقل محبت به مان بیاید.

من پای تو را می شویم

و تو با آب چرک

قهوه بار بگذار.

فالم را بگیر و بگو  

عاقبت بدبویی داری.

بوی خون.

بوی عرق.

من از حقارت ریسه می روم  

تا تو اصالت تاتاری ام را  

با شرافت مردانه ام جفت نکنی.

متهم به بی کلاسی ام نکنی

که من ننه مرده

لهجه مستحجنم را  

پشت پسوند های فلسَفَکی الاف کنم.

به هر حال  

در این گرمای تابستان

سگ را بزنی

علاقمند تو نمی شود.

آنک من سفیه

شبه شعر می نویسم.

بیا بنشین کنارم

در جوار خر مگس خپلی که  

می دانی و می شناسی.

سیگار دود کنیم.

تلخی را درگیر فراموشی

آبنبات های آشغالی بسپاریم.

گفته بودم اگر 

 از آن آسمانی که می شناسیم آب ببارد

ما چتر ها

خیس می شویم.

گفته بودم  

هر قدر زنبور زیاد است

گل از آن بیشتر.

اما اگر زنبور سکته کند

گل می میرد.

بیا بنشین کنارم.

که باور کنی تو را کنار گذاشته ام.

تو مرا می فریبی و همه قلمها را .

قلمهایی که در کاغذ  

زمین خواری می کنند.

این گونه است

که پروانه ای اینچنین

شهر آشوبی می کند. 

بیا بنشین برایت قصه ای بگویم  

که در آن  

همه خوابند. 

به خواب رفته 

به خاک رفته اند. 

تو خود را به کوچه علی بزنی. 

حرص من را در بیاوری  

 و بعد آنچنان عصبی شوم که تو را  

یاد خودت بیاندزم. 

آرزوهایم را  

در حد یک شوفر تاکسی تقلیل دهم 

با نگاه چپ چپ تو. 

یک تصویر فانتری از نان شب 

وتصوری رئال  

از و موتور و واشر سر سیلندر. 

تو لعنتی  

مرا نمی فهمی  

و نخواهی فهمید 

آرزو های سطحی 

با سیستم عصبی من نمی سازد. 

نخواهی فهمید من ازکمیت نفرت دارم 

اما هی در مصاف با تو از واژگان بیشتر بهره می برم. 

بیا  کنارم و روی کلمات مخدوشم لم بده . 

چه کسی می داند که این مردمی که زار می زنند 

فردا روزی  

از قاه قاه خنده 

دندان های خرابشان آبروریزی می کنند. 

اما با همه اینها که گفتم؛ 

من و کاغذ و کاتر 

من و لنگ و پاچه 

من و کله  پاچه 

من و کله و خر 

من کله خر 

من و والیوم و بالشتک 

من و پیک و  خشت و دل و کعبه

من و تو و رسوایی 

من و این همه خوشبختی  

و درعوض  

تو و جارو و جادوگری 

تو و تیر  نشانه 

تو صفر و 912 

تو و میلگرد 16 و دندان 

تو و من و رسوایی

اما پرنده نمی داند روزی بالش می شود. 

همین.

چشمام دکمه ای

و می دانستیم

که ادامه دارد.

و می دانستیم

فرزند

اولین قله ای را که فتح می کند

پستان مادرش است.

و قطعا این فتح

مستتر می کند

آن مثلث عشق و کفر و شهوت را.

که سانسور کننده پیری است.

علمی می شود و

وانمود می کند در چارچوب می گنجد.




تو نیک می دانستی که

شاخ ترین کشف منی.

تو ادامه من خواهی بود.

تو آستانه من

خواهی بود

در برابر هستی.

تو هستی ای هستی در برابر هستی.

تو هستی هستی.

آینه ای در مقابل من

که برنامه های بی اراده ام را

به ناسزا می کشی.

و دلیرانه

مرا مودب می کنی.

برنامه های آخر هفته ام را.

آنها را به سخره می گیری.

همان برنامه

ای که در آن

به کودکستان های تاریک می روم.

به سقف هایی که چکه می کنند

خیره می شوم.

به لوله هایی که نشط می کنند.

به مدارس مریض

که همه در آن

سرما خورده اند.

در روزهایی که حتا

نانوایی ها هم

بسته اند.

به درمانگاه هایی

که لای درز دیوارشان

ونگ و وونگ صد تا کودک ترسو

که هراس از سرنگ دارند

جا افتاده.

من در تو نامه های بی صاحاب را پیگیری می کنم.

مثلا نامه ای را که طی آن

از گرانی تلفن پنزاری

به وزیر ارتباطات

اعلام نارضایتی شده.


می دانستم اما در

آخر هفته های من

همه چیز ممکن است

الا

بلند بلند خندیدن با تو.

در یک خیابان فرضی.

در راهرویی که

به منتها الیک می رسید.

همه کار جز

فرار

از مرز سیکل اقتدار تو.

به آنجایی که تو گوشم را می بری

و من

شدیدا سعی می کنم بعدا از آن

به عنوان یک خبر خوش یاد کنم.

به جایی که احمقانه

سعی داری

سرم بی کلاه بماند و

تو ابو علی سینا و

ما خر.


ناراحتم از اینکه با دواتی سوگوار می نویسم.

آزادی لغتی است که اینجا هم نیست.

چه رسد به تو که نیستی.

می خواهم ادامه داشته باشی.

می خواهم مکثر شوی در دکمه هایی که در چشمانم دوخته شده.

در عقربه های ساعت.

در دکور وجودم

این اکوی مقید توست

که پاندول دل را می تکاند

و سیفون حماقت را می کشد.

همین.

تو هم همین؟


صابون ما

در سال قحطی

در یاد دارم

نقاط

درگیر مختصات نبودند

حروف و اعداد

به احترام علامات

قیام می کردند و سکوت

به حرمت منبر بر ثباتش

اصرار داشت.

من خیانت کردم و

از صفحه امیدواری آن دوران

محو شدم.

از خدایم بود کلماتی جاری کنم که

حکم عدم مرا بدهند.

شمشیر کشیدم  و برای مصلحان آینده

طلب توفیق داشتم.

با شمشیرم

در آسمان

جملاتی نامرئی نگاشتم و

همان

نسخه سلامتی امت بود.

مردمان بلا امداد آدرس کفرستون عقل را دادند و

ساعتی بعد همه ی ما

در آن فرودگاه کذایی خوابمان برد.

طیاره و پرواز مهم نبود چرا که تیکت در کف داشتیم.

 به نظرمان مهم نبود تابلوهای سالن انتظار  ما را برهاند یا نه.

نجات لغت با کلاسی نبود.

شاید در مقال نمی گنجید.

ما عاشق جهش بودیم

و در تضاد با غریزه سکون.

در نتیجه به نبرد بی میدان عقل رفتیم

و از اینجا بود که همانجور تصادفی

دیوانه و دیوانگی و مجنون و جنون سر و کله اش شد.

بدون رو در وایسی

یکی از ما تخت جمشید را ویران کرد و

انبوهی از زنان دردمند به بستر های دیگری راهی شدند.

بعدها یکی دیگر از ما لشکر کش هند شد.

بعداً برادران ترک تبارمان

کلنگ حکم را بر فرق تاریخ کوفیدند.

تو هم چون حیف بودی و

گفته بودم به پای کوب نمودن من روی آوردی .

خلاصه عزیز

تن تاریخ به دهان صابون شما و ما مزه کرد

چنان که بگویم

فقط قریب بیست دقیقه

از کار جهان غافل ماندیم.

اما بدان ادامه دارد...