..........................................................

همسایهُ شمام اما؛ کدوم سایه مشترک ؟

..........................................................

همسایهُ شمام اما؛ کدوم سایه مشترک ؟

در همان ابتدای تاریخ

یا حق.  

من

تنها 

برای تو داستانی را خالی می بندم تا بفهمی من  

اینجا را متری  

اجاره کرده ام و  

از ترس انتهای ماه  

باید به هر نحوی شده حرفم را به تو حالی کنم. 

امشب من و ابتدای تاریخ و   

من و

انتهای جغرافیا

با هم  

آینه را می دزدیم تا  اینکه  

تا ابدالدهر  

برای یک لبخند 

کمی کمتر گریه کنی. 

من نمی توانم خودم را برایت ترجمه کنم  

آنجوری

که خودم  قصه شوم. 

نمی خواهم ناجوانمردانه

تو را عاشق کنم و برایت  

گل بفرستم.

گل قرمز . 

تو الکی خوش باشی

و

من

نگران باشم

که شاید

روزی  

بفهمی

با رژ لب رنگش کرده ام.   

 

..............

من می دانم

شاعران سرطان گشنگی می گیرند. 

تو هم این را می دانی

من کودکی ام را به زور

به 24 سالگی پرچ کرده ام. 

من ابوالفضل هستم. 

تنها وطندوستی که

تو

جراءت جواب سلامش را داری. 

چپ دستی که راست دست شده و با دست کجش می نویسد. 

من نگرانم که توی الاغ.... 

راست یا دروغ  قبول کنی اینها را . 

و در آخر سر هم نفهمیم زبان هم را. 

غافل از اینکه من نگفته هایم را هم

می توانم ترجمه کنم.

تو مرا باور نکردی

آن زمان

که معترف به خوبی شدم. 

وختی می گفتم

تو خوبی و

خوب بودن

به صورت چهره توست. 

آن تنها پست فطرتی که چیزی از من ندزدید.

 

من جنگجو نبودم . 

و این هنوز قصه را ادامه می دهد. 

تا ببنیم در این فیلم هندی به کجا می رسیم. 

و در نهایت نسبت خود را با قیچی تعریف می کنیم

یا نه.

من تو را دوست می دارم

و این از همه چیز این جهان زپرتی مهم تر است 

اما اهمیت لغت بی دردی است. 

مهم نیست مرور آلبوم عکس 

تو آنقدر گیج می زنی

که نظری نداری که من خودم بمانم  

یا تو التماسم کنی که بمانم. 

و اصرار کنی که بگویم رنگ لباس زیرم را. 

و من با گریه بگویم.

و تو از دست و پا زدن من

به اوج اورگاسم نفسانی

نایل شوی.

حوایی تو.

سیب را گاز زدی و

ندانستی من به چه لطایف الحیلی 

حجرالاسود حکم خدا را آب کردم  

تا تو سیب در دست

در همان روبروی این

پدیده تاریخی

بایستی و مرا با

درصد های بالا تعریف کنی.

من خوش خوشانم شود و

تو پوزخند حکیمانه را در

لبخند معصومانه کاور کنی.

باشد به نرخ اخراجم از بهشت. 

سیب از دست تو نیفتاد به خاک. 

من آن بودم  

به یکباره افتاده از  

اسب. 

و از اصل. 

همین.

 

 

 

 

 

                               به تو. 

                               ا.و.  

                               

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
س - ف پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:57

کاش لااقل بلد بودم کامنت بذارم...

بودت
وجودت
حضورت
ظهورت
شعورت
بود وجودت
وجود حضورت
حضور ظهورت
ظهور شعورت
کاملترین جوابیه که
اگه بلد نباشی باز هم
منت شما رو سر ماست


ممنون که اومدی.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 22:03

عالی بود
مثه همیشه که میشناسمت.
شما واسه من بیشتر از اینکه یه دوست باشی
یه پدر بودی
پدر فکری.یه الگو
در حدی که هیچ وقت به خودم اجازه ندادم حتی دوستت داشته باشم.
وبلاگت واسه من بهترین اتفاق بود.
مرسی.

سلام.
ممنونم از این همه لطف اما شما ؟
راستش از لحنت می فهمم کی هستی.
به هر عنوان ما کوچیکه شماییم.
بای.
راستی ممنون که دوستم نداشتی :))

همراز. ث. جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:29

بعضیا ننویسن به نفع جامعه ی هنریه.
اونم این جور آشغالایی.

مهدی شنبه 5 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 18:22

سلام دادا
میبینم که هر روز بهتر از دیروزی
ما دوست داریم

یا حق

کوچیکم دایی
با دعای خیر شما رفیقای گلم
ما غیر شما کسیو نداریم که دوسمون داشته باشه.
مام داریم.

گروه آموزشی ولی زاده یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:18 http://ghodrat.blogsky.com

دوست من؛
سیب اگر دندان زده باشد ارزش بوئیدن دارد، ارزش بوسیدن دارد. اما سر را نباید کج کند،‌اگر کرد روی را نباید زرد کند،‌ اگر کرد کمر را نباید خم کند و اگر کرد بدان دندان، دندان دشمن بوده. ما متهمیم که سیب سرخ فرانسوی را که به اشتباه سبز شده با پوست گاز بزنیم و بگوییم به به چه آبدار است. حتی اگر مزه ترشش حالمان را به هم بزند.

یا الله
سلامنلیکم حجاقا
می دونستی همه چیمون عین سیب شما میمونه؟
خدامون که تایوانه
معادمون که طبق نظریات دوستان کشکه
پیغمبرامون نیچه و کانت و پوپرن
اماممون که کاپیتالیستیکه
عدالتمونم صنایه دستی تشریف دارن.
یادش به خیر ...اصول دین پنج بود...

مرجان جان سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:33

یار چشم توست ای مرد شکار
از خس و خاشاک او را بازدار

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم

مهدی چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 22:04

سلام
کمکاری میکنی دادا به روز کن...
یا حق

هستیم در خدمتتون کوکا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد