..........................................................

همسایهُ شمام اما؛ کدوم سایه مشترک ؟

..........................................................

همسایهُ شمام اما؛ کدوم سایه مشترک ؟

آهن و سیخ و باروت

ما جدولهای پانزده در پانزدهی هستیم

سرگرمی خداوندانی گشته ایم

پناهندگان برجهای بلند

برجهایی از من و شما

ما دلبران کاغذی

ما سجاده آب بکش های نا رفیق که فقط پنچری تاریخ راگرفته ایم

جداولی خاشع

که یقه هایمان چرم نیست

با منقلی که فاز عبادت می دهد

نه پس؟

من کافرم لابد.

اما ای خدای معلول

ناجوانمرد خدایا!

ما بت شکنان تاریخیم

نمی دانستی؟

نمی دانستی کفگیر تو به ته دیگ عشق خورده ؟

چشمانت التماس بقا می کنند.

محکوم خدایا...

می فهمی درد عقربه را آنک که صفر می چسبد.

مرعوب خدای ما.



آهن و سیخ و باروت و خان و خشاب و مگسک

خیرالعباد تو اند

که قربانی گل است و

پرپر گشتن فعل و مصدر رایج.

در زیر پنجال تو بود

رشته های رزق و چه خدای شاطری بودی

ای ارباب موقت.

ما جدولهایی در هفدهمین صفحه از نسخه ء تو

ای روزنامه نگار خدایا.


آهن و تیر و طاغوت؛

خود تویی

ای کلانتر محله

و چرا بی علت به خیکمان

تیر خلاص می زدی.

 به اسم قانون و سنت و قدرت بی حد خود ما.

 با انگشت هایت قمار می کردی و

می گردی و می گشتی

پی آن حکم جعلی.

من و آهن با هم  آهنی بودیم و شکوهمان

در این بود که

سر کارگر در یوزگانی شدیم تا فقیرانه ما را بتراشند و

ما تندیس شویم.

من و آهن و اینبار با باروت

عقل و فهم را دور زدیم و

دلخوش آن سمت تاریخ بودیم که آنجا

دختران باکره

مادرمان باشند.

من

و اینبار بی آهن

عاشق بودم رویم نمی شد

سوار اتوبوس شوم و دسته گلی را

برای آنکه تو معشوقش نامیده بودی

بخرم.

زیرا تو ای خدای پلاستیکی

مرا آموختی

_که آموخته بودی_

یا به من آموختی

چه می دانم!!!

تساوی نسبت حلق و دلق و جلق را.

آموختی ام تزریق آب را به شریان مسدود زندگی.


من و آهن و باروت و تیر و تفنگ و تیله های شفاف دوران کودکی ام

یکهو فهمیدیم

که خدایانی چون تو را در تایوان می سازند و

به اسم اصل در پاچه ما فرو می کنند.

و عجب ذوق کردیم

آندم که دستگیرمان شد

یک خدای خانواده دار

بالا پشت بام زمین

رخت  پهن می کند.

اویی که زورش زیاد بود و من گریه ام درامد.

خوشحال بودم

زیرا تمام ورقهایم را در مصاف قبلی نباخته بودم.

شاد گشتم

وقتی توانستم مخ باغبان را بزنم

تا قیچی اش را روغن بزند.

ناخنش را بگیرد و

پس از رشد سبز باغ

تکبیر به احرام گوید.

چشمانم فتح الفتوح کرده بودند .

با نگاهم شیرینی می پختم.

من و آهن در پوست تک عنصری خود نمی گنجیدیم و لذت بردیم.

لذت پنهانی

که خوردن مغز هسته زردآلو دارد.

خدای زردآلو ها را شکر

که هستی

ای خدای درختان ایستاده.

همین.






















آنقدر که بدانی

بیا تا سنگ نشکسته

بیا تا آنقدر پست نگشتیم

حتما می دانی که آسمان آقمان کرده.


همین کم اندک مانده تا سینه هم بسوزد

گفتند چون بیایی ظهر است و کوچه ای و

داستانی مکرر می شود


می چکد موازات و

می خرامد و می نشیند عدالت


همین کم اندک مانده از شب و آن غیب گو

حاشا که بخوابد از شوق

همین اندک کم مانده از شب و من

حاشا که بخوابم از ذوق.


ساز ناکوک داوود بین  و بی ریا قدح گیر با من

ای که به اکسیر خود

معادلات این خلوت را

موازنت باشی.


ای   غالباً مستور

     عاشقاً  ماًمور

     عاقلاً معشوق

ای   فاعلاً مفعول.

چه اعتباری می جویم موجه تر از نور فقه نصیحت گو

من مطرود؟

اسیرْ فقیر کتف در بند تو ای ذوالاکتاف مربوب

منم.


ترسم کزین در بگریزی

بر در این بسته بیوت

تو یا

محبوب خدا

ماْخوذ به حیا

تو همان معلم درس خدا

به خدا بهانه و بهایی از کرم تا به دِرَم .


آخر این شاهی و این ژست گدا تا به کجا

ای به مرأتی تو نور الاه بر رخ دل

تو که گه بر لب میزٍ  نخ و سوزنگر پیر

ماه کنعانی و آن جمله به گرد لب تو

ریش و مقراض خلایق

تا به پنجال ظریفت نرسد در تب تو.

 

بیا ...

ای فرّ و جلالت لایق تمکین ما

اسودٍ خال لبت سودای بی تسکین ما


مستی ما در دست تو

ای خمره ها هم مست تو

بیا تا صاف شود این هوای بارانی.



یا حق


شب روی شاخ گاو است.

شب روی شاخ بز است.

ومن مثال یک ستاره شناس نامرد این حقیقت را که زمین گرد است را از همه پنهان خواهم کرد.

زمین صاف است و من چقدر نامردم که این عدالت را فدای مصلحت می کنم.

در آن زمان ستاره گرا

باز هم یادم می آید قرونی را که پدرانمان قهرمانانی دوست داشتنی نبودند.

به دریا می زدند و تورو قلاب می خریدند.

خیط می انداختند.

ماهی می گرفتند و شاه ماهی خواب می دیدند

در خواب عیال.

توقع بی جای ما  سازوکار فقر را

در ثروت غرق می کرد.

در و  همسایه ها تعطیلات به فضا می رفتند

و

بعضی

شوهرها

از نیاز دست به دامن خیانت می شدند.

زن همسایه هر روز پیاز نداشت

و

ما

خیلی داشتیم.

عشق ها

پول را با حروف بزرگ می نوشتند

و

از دل به سرعت فرار می کردند.

و ما خیلی زود فهمیدیم

خواب دیدیم

که زمین صاف است

و در واقعیت

دودره مان می کنند. ما خیلی زرنگ بودیم.

جوانان ژیگولی همسر مذهبی نمی خواستند.

امامان عشق و مرگ به دنبال منبر می گشتند.

خیانت می کردیم به اجساد رفتگانمان.

سوت می زدیم هنگامی که آشنا بود پیاده.

من می نوشتم و به این شغل افتخار می کردم حتا هنگامی که مرکب نداشتم.

با قلم به گربه ها دستور می دادم وفادار باشید

و شدند.

به آنها گرامر یاد دادم و

دستور زبانشان را فراموش کردند.

ریا بر مردانگی مقدم بود و یادم آمد که بگویم

خوابم خون نداشت

تا مرگ باطل شود.

هر شب

یک دندانم

در خواب می افتاد اما تقدیر چنان بود که

به امید

  امید نبستم.

می دانستم روزی روزهایمان پر از نیلوفر باید باشد

اما مگر چقدر باور کردن ساده است ؟

مگر رویای صادقه داریم ؟

بگذریم.

شاعرانمان خبر می دادند که در بیرون وروجکی شیطنت می کند و زیر سبیلی  رد کردیم.

طلوع را وظیفه خورشید دانستیم و

گفتیم تا باران از ابر هم نبارد.

فرزندان به والدین آوانس می دادند وقتی دوچرخه  دیر می گشت.

مادران راه زنی بودند آن روزگار

که پدران را با سلاح آمیزش ترور می کردند.

کاسبان همه در زرگری کسب تجربه می کردند.

مسیله ای بود مهم این حیات.

همه به جان همدیگر افتاده بودند

و خون خود را کثیف می کردند تا شاید آینه قدی هایی که من می فروختم کمی موج داشته باشد.

بسته بسته نان بیاتی که نداشتیم را دزدیدیم و به امید بخشش مدفوع را نذر کردیم. سربازها به انتهای خط رسیدند.

وزیر شدند.

شاهان ... به زیر شدند.

ملکه ها بی نظیر شدند.

رفیقان سفر کردند به نارفیقی.

دل خوش را سیری کشیدند و دل سیری  خوش گذرانی ما شد.

ماهی ها در آکواریوم جهاد اکبر می کردند .

کوسه ها در کوچه ها در به در دنبال بوسه ها.

کثافات اتمی را در دریای رحمت ایزدی دفن می کردیم

و شکارچی عرفان بودیم.

از شما که پنهان نیست

از خدا چه پنهان ...

  شما در آن روزها جای خدا را پر می کردید.

معجزه بودید خودتان.

شق القمر بودید.

ماه و ستاره های سر به هوا را کور می کردید.

خورشید را می فرمودید که بتابد الان و فردا زودتر شب کند.

خلایق خسته بودند.

زمین جاسیگاری تان شده بود و هر چه گند و گه را با بیان نوع کاربری زمین توجیه می کردید.

سرزده به میهمانی دل ها می رفتید

و چه خوش می رفتید.

از شما چه پنهان

گاهی که حواستان نبود بو می دادید.

در خداوندی گری ناشی بودید.

و گاهی هم که از دستتان در می رفت غفران می کردید.

در آن احوال ما هم گناه می کردیم.

توبه هنوز کشف نشده بود وکاشفان به سمت کوه ها علاماتی نشان می دادند.

تا این که خودمان ضرب شدیم.

به توان  رسیدیم.

اعمال در جداولی بی شرم اکو شدند.

جاروها را به جادوگران بی خطر حبه کردیم و تصمیم این شد که همدیگر را بکشیم.

برای مشغول کردن سبزی فروشی روزنامه ساختیم

و دروغ ها توسط گل سبزی خاک بر سر شدند.

رویم نمی شود که بگویم خدایان پاد چنگ

در جنگ هلول یافتند

و شتر ها اجناس علم را کج می بردند.

که ناگهان

نور زد

تابید

صدا کرد و

خود رسانه شد.

اتفاقی صاف سرتاسر شب را روز کرد.

چهار شنبه سوری تاریخ بود.

سوگند یاد کردم لال باشم که نگویم.

تگرگ بود.

ماهی ها ترسیده بودند. الک ها آویزان شدند. اما شاد نباشیم که دوباره شربت ها ترشیدند.

میدان مین خاطراتم را پرچم گذاشتم تا اسب ها در میان صلح زیست کنند.

به شرافت وضوخانه ها سوگندی معتبر نبود.

بازگشتی خفت بار بود این بار.

زنان با چرخدنده ها همکار بودند و  گل میخ ها صبحانه بودند.

ناقوس کلیساها به صرافت زنگوله بزها رشک بردند.

مزارع سیب زمینی امیدی بودند.

چه کسی می دانست شیطان در جلد کتاب ها هم رفته؟

چه کسی باور می کرد مزایای غیر مطلوب

کودکان سرتقی هستند که در علم جغرافیا سیگارت پرت می کنند؟

کی فکرش را می کرد روزی در المپیک بلیط بفروشند؟

آه!

آه اگر واقعآ توسعه رنگ و بوم کار خدا را آسان تر می کرد حتمآ نقاش می شدم.

اگر واقعآ نگارش میل بزهکاری را ارضا می کرد نقاش می شدم.

آه.

میدانی که عشق را ترجمانی شنیده ام که بر افق سطورش خدا عکس یادگاری انداخته.

عشقی که بهانه تو دارد. تو که خود عمود منصف عقل منی.

پرچمت با لاست.

نامت بلند.

دم شما گرم.

دم شما گرم که به این صفحه هم با اشتیاق آمدی.

گرچه به زور آمدم و احتیاج.

من به تو محتاج بودم و تو به من مشتاق.

کاش بودی تا چای داغ بنوشم و زیر پیرهنی بدوزیم و شلغم بکاریم برای طفلان ذکام شده.

دم شما گرم.