..........................................................

همسایهُ شمام اما؛ کدوم سایه مشترک ؟

..........................................................

همسایهُ شمام اما؛ کدوم سایه مشترک ؟

دود کنیم

یا من هو راس مالی 

 

 

من وعده ارزن کفترهای هیچ حرمی را  

ندانم.  

ای حرامی.

نمی دانستم   

وق وق سگها

بنی آدم را کفتار می کند.

تنبلی ام می آید  

تاریخ پنج رقمی نوبهار را به خود تلقین کنم.

و تو لامصب  

همش  

اعصاب دینم را به هم می ریزی.

تو از کجا می دانی  

که یک کیلو آهن سنگین تر است  

یا یک کیلو پمبه.

بهتر است  

به جای شمردن خطوط عابر

و نمره کردن دندان های اسب پیشکشی

حواست  

به میزان قصاب باشد نادان.

بهتر این است که  

لگن پاشویه بخریم

تا لا اقل محبت به مان بیاید.

من پای تو را می شویم

و تو با آب چرک

قهوه بار بگذار.

فالم را بگیر و بگو  

عاقبت بدبویی داری.

بوی خون.

بوی عرق.

من از حقارت ریسه می روم  

تا تو اصالت تاتاری ام را  

با شرافت مردانه ام جفت نکنی.

متهم به بی کلاسی ام نکنی

که من ننه مرده

لهجه مستحجنم را  

پشت پسوند های فلسَفَکی الاف کنم.

به هر حال  

در این گرمای تابستان

سگ را بزنی

علاقمند تو نمی شود.

آنک من سفیه

شبه شعر می نویسم.

بیا بنشین کنارم

در جوار خر مگس خپلی که  

می دانی و می شناسی.

سیگار دود کنیم.

تلخی را درگیر فراموشی

آبنبات های آشغالی بسپاریم.

گفته بودم اگر 

 از آن آسمانی که می شناسیم آب ببارد

ما چتر ها

خیس می شویم.

گفته بودم  

هر قدر زنبور زیاد است

گل از آن بیشتر.

اما اگر زنبور سکته کند

گل می میرد.

بیا بنشین کنارم.

که باور کنی تو را کنار گذاشته ام.

تو مرا می فریبی و همه قلمها را .

قلمهایی که در کاغذ  

زمین خواری می کنند.

این گونه است

که پروانه ای اینچنین

شهر آشوبی می کند. 

بیا بنشین برایت قصه ای بگویم  

که در آن  

همه خوابند. 

به خواب رفته 

به خاک رفته اند. 

تو خود را به کوچه علی بزنی. 

حرص من را در بیاوری  

 و بعد آنچنان عصبی شوم که تو را  

یاد خودت بیاندزم. 

آرزوهایم را  

در حد یک شوفر تاکسی تقلیل دهم 

با نگاه چپ چپ تو. 

یک تصویر فانتری از نان شب 

وتصوری رئال  

از و موتور و واشر سر سیلندر. 

تو لعنتی  

مرا نمی فهمی  

و نخواهی فهمید 

آرزو های سطحی 

با سیستم عصبی من نمی سازد. 

نخواهی فهمید من ازکمیت نفرت دارم 

اما هی در مصاف با تو از واژگان بیشتر بهره می برم. 

بیا  کنارم و روی کلمات مخدوشم لم بده . 

چه کسی می داند که این مردمی که زار می زنند 

فردا روزی  

از قاه قاه خنده 

دندان های خرابشان آبروریزی می کنند. 

اما با همه اینها که گفتم؛ 

من و کاغذ و کاتر 

من و لنگ و پاچه 

من و کله  پاچه 

من و کله و خر 

من کله خر 

من و والیوم و بالشتک 

من و پیک و  خشت و دل و کعبه

من و تو و رسوایی 

من و این همه خوشبختی  

و درعوض  

تو و جارو و جادوگری 

تو و تیر  نشانه 

تو صفر و 912 

تو و میلگرد 16 و دندان 

تو و من و رسوایی

اما پرنده نمی داند روزی بالش می شود. 

همین.