و می دانستیم
که ادامه دارد.
و می دانستیم
فرزند
اولین قله ای را که فتح می کند
پستان مادرش است.
و قطعا این فتح
مستتر می کند
آن مثلث عشق و کفر و شهوت را.
که سانسور کننده پیری است.
علمی می شود و
وانمود می کند در چارچوب می گنجد.
تو نیک می دانستی که
شاخ ترین کشف منی.
تو ادامه من خواهی بود.
تو آستانه من
خواهی بود
در برابر هستی.
تو هستی ای هستی در برابر هستی.
تو هستی هستی.
آینه ای در مقابل من
که برنامه های بی اراده ام را
به ناسزا می کشی.
و دلیرانه
مرا مودب می کنی.
برنامه های آخر هفته ام را.
آنها را به سخره می گیری.
همان برنامه
ای که در آن
به کودکستان های تاریک می روم.
به سقف هایی که چکه می کنند
خیره می شوم.
به لوله هایی که نشط می کنند.
به مدارس مریض
که همه در آن
سرما خورده اند.
در روزهایی که حتا
نانوایی ها هم
بسته اند.
به درمانگاه هایی
که لای درز دیوارشان
ونگ و وونگ صد تا کودک ترسو
که هراس از سرنگ دارند
جا افتاده.
من در تو نامه های بی صاحاب را پیگیری می کنم.
مثلا نامه ای را که طی آن
از گرانی تلفن پنزاری
به وزیر ارتباطات
اعلام نارضایتی شده.
می دانستم اما در
آخر هفته های من
همه چیز ممکن است
الا
بلند بلند خندیدن با تو.
در یک خیابان فرضی.
در راهرویی که
به منتها الیک می رسید.
همه کار جز
فرار
از مرز سیکل اقتدار تو.
به آنجایی که تو گوشم را می بری
و من
شدیدا سعی می کنم بعدا از آن
به عنوان یک خبر خوش یاد کنم.
به جایی که احمقانه
سعی داری
سرم بی کلاه بماند و
تو ابو علی سینا و
ما خر.
ناراحتم از اینکه با دواتی سوگوار می نویسم.
آزادی لغتی است که اینجا هم نیست.
چه رسد به تو که نیستی.
می خواهم ادامه داشته باشی.
می خواهم مکثر شوی در دکمه هایی که در چشمانم دوخته شده.
در عقربه های ساعت.
در دکور وجودم
این اکوی مقید توست
که پاندول دل را می تکاند
و سیفون حماقت را می کشد.
همین.
تو هم همین؟
در سال قحطی
در یاد دارم
نقاط
درگیر مختصات نبودند
حروف و اعداد
به احترام علامات
قیام می کردند و سکوت
به حرمت منبر بر ثباتش
اصرار داشت.
من خیانت کردم و
از صفحه امیدواری آن دوران
محو شدم.
از خدایم بود کلماتی جاری کنم که
حکم عدم مرا بدهند.
شمشیر کشیدم و برای مصلحان آینده
طلب توفیق داشتم.
با شمشیرم
در آسمان
جملاتی نامرئی نگاشتم و
همان
نسخه سلامتی امت بود.
مردمان بلا امداد آدرس کفرستون عقل را دادند و
ساعتی بعد همه ی ما
در آن فرودگاه کذایی خوابمان برد.
طیاره و پرواز مهم نبود چرا که تیکت در کف داشتیم.
به نظرمان مهم نبود تابلوهای سالن انتظار ما را برهاند یا نه.
نجات لغت با کلاسی نبود.
شاید در مقال نمی گنجید.
ما عاشق جهش بودیم
و در تضاد با غریزه سکون.
در نتیجه به نبرد بی میدان عقل رفتیم
و از اینجا بود که همانجور تصادفی
دیوانه و دیوانگی و مجنون و جنون سر و کله اش شد.
بدون رو در وایسی
یکی از ما تخت جمشید را ویران کرد و
انبوهی از زنان دردمند به بستر های دیگری راهی شدند.
بعدها یکی دیگر از ما لشکر کش هند شد.
بعداً برادران ترک تبارمان
کلنگ حکم را بر فرق تاریخ کوفیدند.
تو هم چون حیف بودی و
گفته بودم به پای کوب نمودن من روی آوردی .
خلاصه عزیز
تن تاریخ به دهان صابون شما و ما مزه کرد
چنان که بگویم
فقط قریب بیست دقیقه
از کار جهان غافل ماندیم.
اما بدان ادامه دارد...