..........................................................

همسایهُ شمام اما؛ کدوم سایه مشترک ؟

..........................................................

همسایهُ شمام اما؛ کدوم سایه مشترک ؟

زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجم دارد

یا له العجب

احساس می کنم وقتی برای تو می نویسم به سان سیرک بازی تازه کار

بر روی ریسمانی از شک گام می گذارم

که یک سمت آن خداست و سمت دیگر

ابلیس با پیشبند

دندانهایش را برای لقمه ای

که منم

تیز کرده.

تو به تنهایی

از اوان عمرم

همین ۲۴ سال تا به الان

چنان ارزشهایم را رنده کرده ای

که چنان.

حلالت باشد اموالی که از کیسه ام بردی.

سویی که از دیدگانم ربودی.

و عرضه ای که در نوشتن همان ۴ پنج خط داشتم

غارت کردی.

چنگیز.

دیگر نه حکایتی مانده از آن ۴۰ دزد بغدادی که زورم به شان نرسید و

نه از کلاغهای بی نوا که دور کلمات بحران زده ام پر می خوردند.

اینجا فقط تو دزدی و

من آن یک فقره کلاغ ننه مرده که از جنوب آمده و نوکش را

بنده خدا

در تراش تیز کرده.

اینجا یک دوئل نا عادلانه است.

تو رو به من

دست آزاد ایستاده

و من

متاسفانه

پشت به تو و دست بسته.

تو دست آزاد مرا می کشی.

کروکی ام می زنی.

تقدیر شبه شنل شوم عزرائیل می شود و می گویی :

I'M THE QUICH n YOU'RE THE DEAD


تعجب انگیزناک نبود آنگاه که فهمیدم

سینمای غرب

توانایی تولید صحنه های وسترنی را ندارد.

غریزه ی کاراگاهی

مرا به یاد تو انداخت و

چشمان تیزم

دست نامرئی تو را دید.

خوب می  دانم که همیشه پای چون تویی در میان است.

همیشه خوفناک است

که یاد تو می افتم.

همدردم با دیوانه ای زنجیری

که صدای پای

خدمات چی های تیمارستان را

در راهروهای مغزش هم می شنود.

مثل تیم ختافه

که هرچقدر در ابتدای فصل

غافلگیر کننده ظاهر شود

باز در خانه

3 هیچ می بازد.


---این کلمات همه آن مقدمه ای است

که می خواهم ببافم

تا سنگینی جمله ای را که برایم

دیگر زیادی دردناک شده را به کول نکشم.

اما انگار تقدیر چونان است

که دارایی ام را جلوی ورودی تو پارک کنم و

بروم

و از ترس سارقین بی خوابی بکشم در حالی که می دانم که

خواهندش ربود.

این ترس تاوان شجاعت آشنایی با توست.

می دزدند و من می ترسم.

این ترس مرا می کشد.

همانند وختی که

من عابری بی گناه هستم

و دو کودکی

از قصد

با بومرنگش ملاجم را نشانه رفته و من پشت به او می شنوم کسی می گوید: آفا بپا....

آن ترس مرا می کشد اما نهایتا" سرم میشکست.


از من می دزدندش و من زار خواهم زد.

مگر آنکه لطف کنی و باز به رفاقتم دستبرد بزنی و من بگویم نوش.

همین.












نظرات 7 + ارسال نظر
حامد دن کیشوت یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 00:47 http://www.donkyshit.persianblog.ir

زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجم دارد :)

خوش اومدی

فریدون یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 21:56 http://www.fereydoonpb.persianblog.ir

درود
والا من فقط میدونم که :
when u r high , then nothing else matters
فعلا

والا منم فقط میدونم که :
whaen your right isnt yours, nothin else matters.

[ بدون نام ] دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:54

زهی غیرت...
۳ تا نظر دادن
۲ تاش غریبه
یکیشم خودم.

مرد دیدی بکش رو سرت لچکی رو

مهرگان جمعه 1 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:39 http://bandarmehr.blogfa.com/

سلام
احوالات جناب وطن دوست؟خوب هستین؟
اون کامنت بالاییه رو خودت نوشتی؟
اگر خودت نوشتی عرضم به حضورتون که هنوز خیلی زوده بخوای از وبلاگ نویسی نا امید بشی !!

سلام عمو دختر
ممنونم شوما خوبین؟ آره خودم نوشتم ...
زاغاز عهدی کرده ام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم.
نا امید نیستم اما یه هر حال ما ز یاران چشم یاری داشتیما.

[ بدون نام ] جمعه 1 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:53

همون بهتر که ننویسی آقای ا.و.
مزخرف.

نیما. ا.پ جمعه 1 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 21:47

همیشه با نوشته هات همذاتپنداری می کنم.
یا تو توی گذشته من پرسه زدی یا من تو الان تو.

سلام نیما جان
از لطف بی حدته.
ممنون که اومدی بازم

یه همساده شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:43

---سلام آقای تمساح :ی
میشه بدونم اون جمله چیه که می خوای بگی اما سنگینه؟

زنگ بزن بم بت میگم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد